کافه دلبر



دلبر باید دلبری کردن بلد باشه.

وقتی صداش بزنی طوری بگه جانِ دلم که غنج بره ته دلت براش.

دلبر باید دلبری کردن بلد باشه؛ که وقتی بهش میگی حالم خوب نیست برگرده بهت بگه چرا دورت بگردم.

بعد یهو عصبانی شی بگی لازم نکرده تو دورم بگردی، بشین سرجات که خودم میخوام دورت بگردم، انقدر دورت بگردم تا یهو به خود بیای و ببینی پیله شدم برات. نکنه یهو پروانه شی یادت بره پیله تو؟ یادت نره دورت بگردم.

برو واسه هر شمعی میخوای دلبری کن. ولی یادت نره پیله ای که هنوز داره دورت میگرده رو.

#آنه_ماری


اصلا حوصله ندارم بخوام راجع بشون یه پست بنویسم ولی این باید اینجا ثبت شه تا روزیکه بهش نیاز داشتم برگردم بخونم و الکی واسه چیزای مذخرف حرص نزنم.

یچیز جدیدی که کشف کردم من حتی تو پستامم توانایی ابراز وجود خود واقعیم رو ندارم.

گاهی واقعا کلافه میشم و میزنم به سیم آخر واسه رفتاراشون. گاهی انقدر ناراحت میشم که روحم درد میگیره از اینکه هردوشون دارن اذیت میشن. ولی این دوتا واقعا بدون همم نمیتونن.

باید سریعا درسمو تموم کنم برم از اینجا. این شرایطو دوس ندارم. اگه من نباشم به هم نیاز پیدا میکنن و مجبورن به هم رو بندازن. ولی تا وقتی من هستم و میتونم یسری از مسئولیت هاشونو به دوش بکشم هر روز و هر روز از هم دورتر میشن.


تو نوشتن عنوان دستم بسته شد. چون یسری چیزا تو سرم بود که خواستم بنویسم راجع بشون که ندونستم عنوان رو دقیقا واسه کدوم یکیشون بذارم. حالا هرچی.

اول شروع میکنم از چیزیکه هستم، چیزیکه میخوام باشم، چیزیکه باید باشم، چیزیکه دوس دارم باشم، چیزیکه فکر میکنم هستم، ولی خب نمیدونم چرا یهو یکی دیگه میشم.

این دقیقا عین چیزی بود که تو سرمه. یعنی دیگه نمیشه تفکیکش کرد الان مفصل توضیح میدم.

من خودمو یه آدم به شدت عصبی، مردم گریز، بی انرژی، انزواطلب و به شدت همه چی به تونبونم میبینم. ولی نمیدونم چرا تا دهن باز میکنم درجا ادای آدمای مهربون، گرم، صمیمی و اجتماعی رو در میارم. ناخواسته ادا در میارم و از درون عذاب میکشم. بعد بعضی جاها که خوددار بودنم رو از دست میدم طرف میگه چت شده یهو؟ یا چرا عصبی شدی؟ چرا افسرده ای؟ حالا اینجور مواقع هرچی ام بگم نمیتونم ثابت کنم بابا من درونم همینه. فقط در حالت عادی توانایی بروزشو ندارم. انگار یکی دیگه هی کنترلم میکنه که به آدما توجه کن، بخند، حرف بزن، گرم بگیر، بعد یهو کم میارم. تو همون لحظه هیچ جوره قابل کنترل نیست. دوست ندارمش اصلا. حس بدی داره ولی نمیدونم چرا هر دفعه سعی میکنم کنترلش کنم بدتر گند میخوره به همه چی.

ولی تو چتی خیلی خوبم. همون خودِخودِ واقعیمم.  وقتی یکی بام حرف میزنه میگم برو به تنبونم. چیزیکه باید به زبون بیارمو به راحتی میگم و قورتش نمیدم. سعی نمیکنم با ادب، مهربون و دوست داشتنی باشم. هرچی هستم خودمم. و واقعا با خود واقعیم حال میکنم.

مثلا دیروز تو وبلاگ یکی که نمیشناختمش یه قسمت یه آهنگی رو دیدم که دلم خواست گوش بدمش. انتخاب فیلم و کتاب و آهنگ از جمله سخت ترین کاراست برام. خودمم گاهی نمیدونم ملاک انتحاب و علایقم چیه ولی اگه حس کنم فیلمی ارزش دیدن داره، کتابی ارزش خوندن داره، یا آهنگی ارزش گوش دادن داره و به خونم تزریق میشه برای لذت لحظه ای هم شده سعی میکنم حال کنم باش.
خب داشتم میگفتم، یه تیکه از آهنگ رو تو وبلاگش خوندمو چون مدتی میشد آهنگ جدید گوش نداده بودم پیش خودم گفتم دلم میخواد گوش بدمش. از اونجاییکه مرورگر من چیزی سرج نمیکنه نمیتونستم آهنگ رو از نت بگیرم. براش کامنت کردم میشه آهنگ رو به پستت پیوست کنی؟ برگشت گفت حوصله ندارم. تو دلم گفتم لقت، کسکش نت مگه حوصله نداری. ولی خیلی مودبانه جوابشو دادم، با شوخی و مزاح اشاره کردم به مشکل نت و مرورگر تا لقش بفهمه گیر نبودم مم نمیذاشتم دهنش. ولی یچیزی تو درونم اجازه نمیده چیزیکه واقعا دلم میگه رو به همچین کس مغزا تحویل بدم. نتیجش این میشه بعدش به خودم میگم حالمو بهم میزنی با این ادبت.

میرسیم به مسئله خوابگاه.
من خودم فکر میکنم زندگی با خونواده و متذکر شدن مدام اینکه باید با ادب باشی، محترم باشی، مهربون باشی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای که آدمای دیگه خوششون بیاد و به به و چه چه کنن از بچه ای که تربیت شده باعث و بانی شخصیت واقعی سرکوب شده ی منه. یه مدت که خوابگاه بودم واقعا حسرت خوردم از دیدن کسایی که ابراز وجودشو داشتن و من بخاطر تربیت به اصطلاح خونوادگیم مدام باید به خودم سرکوفت میزدم که بلد نیستم چطور ابراز وجود کنم و تا میام دهنمو وا کنم فقط یسری جملات زیبا و مجلسی ازش میزنه بیرون و در برابر هر خواهشی یه لبخند چسبوندن به لبام و اینو تو ضمیر ناخودآگاهم چپوندن که که احترام اولویت هرچیزیه. م تو این تربیت.
در نهایتش چی شد؟ باز نذاشتن خوابگاه بمونم، گفتن تربیتت دچار اختلال میشه!!!!! بابااااا من تازه داشتم یاد میگرفتم چطو همونی باشم که دلم میخواد، چیکار میکنید واقعا؟وات د فاز؟

آخرشم مسئول خوابگاه کلی از مادر و پدر تشکر کرد بابت بچه با تربیتی که دارن و من همچنان خودمو فحش بارون میکردم.

ولی نکته جالب داسنان بچه های تو خوابگاه بودن که باشون میپلکیدم، بچه هایی که واسه یه حرفشون کل دیوارای خوابگاه به لرزه در میومدن. بچه هایی که از من بزرگتر بودن و هرکی میدید بهشون میگفت واقعا این جقله ی (جغله!؟) خونگی چطور با شما میپلکه؟ بعد که یکم گرم میگرفتیم میدیدن نه من از خودشونم، فقط بم میدون داده نشده که بتازونم.


دلم قدم زدن در بلوار الیزابت را میخواهد؛
هندزفری در گوش با چشمانی بسته، آرام این آهنگ را زمزمه خواهم کرد و نسیم سوکِ اولین شب از آخرین ماهِ پاییز نودوهشت را از لابه لای درختان بلند میان بلوار به آغوش خود فرا خواهم خواند.

 

► آهنگی که قرار بود در بلوار الیزابت زمزمه شود ولی نشد.

 


+ اوضاع خوب میگذره؟

_ آره میگذره
دارم میجنگم
زندگی لذت بخش شده
با اینکه همه همونن و چیزی عوض نشده ولی خودم عوض شدم و دارم میشم
احساس میکنم تو یه مزرعه آفت زده گندم دارم رشد میکنم چون فهمیدم یه بار زندگی میکنم و باید تاثیرمو رو دنیا بذارم
امشبم بارون قطره هارو دارم رو برگم حس میکنم

+ حال خونم ته  کشیده بود
حال مختصرت تزریق شد بم

_ چرا من باید این چیزارو امشب بت میگفتم نمیدونم ولی حتما یه چیزی هس
یه قدرتی وجود داره
خوب باش همیشه دخترک

+ مرسی فضانورد کوچک


انقدر شدید داره بارون میاد که حس میکنم اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه جارو سیل بگیره.

بارون خوبه. حس خوبی بهم میده. بیشتر از روزهای صاف و آفتابی دوستش دارم.

یادمه اولین روزیکه این بارون شروع با دراز2 قرار داشتم. دقیقا یک هفته میشه. ولی اصلا حواسم نبود ثبتش کنم. بین همه ی روزای تکراری الانم اون روز حرف واسه گفتن داشت.

همش یادم میره راجع به سربازیه دراز1 بنویسم. با یه حساب سرانگشتی و طبق چیزیکه خودش گفت احتمالا تا تابستون 1400 درگیر سربازیش باشه. فعلا میتونم بذارمش تو بایگانی.

خب دراز2. اصلیت موضوع دراز2 نیست. اصلیت موضوع اینه که یکسال با عشق و حال زندگی کردم و حالیم نبود ولی الان که مجبورم این پروژه رو تموم کنم و خونه نشین شدم اگه  یک روز در ماه بتونم مثل گذشته خوش گذرونی کنم حس میکنم روز خیلی خفنی داشتم. لعنتی مذخرف. زود تموم شو برگردم به زندگیم.

اون روزا کار سخت و سرکله زدن با آدم های محل کارم انقدر برام غیرقابل تحمل شده بود که همش دلم میخواست زودتر قید زندگی مستقل رو بزنم برگردم خونه. یادمه هر روز بغض داشتم و مینالیدم.

تا وقتی تنها بودم دلم میخواست برگردم پیش خونوادم، الانکه مجبورم 7ماه تنهایی کار کنم دوست دارم زودتر برگردم به زندگی سابقم. به این میگن عدم ثبات در خواسته ها.

یادمه اون روزا هر روز با دراز2 بیرون بودیم. هفته پیش که اومده بود دیدنم بیشتر از اینکه از دیدن اون خوشحال باشم ذوق اینو داشتم بلاخره یه پایه پیدا کردم برم یه کافه دنج و دوست داشتنی و یه دل سیر سیگار بکشم.

دراز2 از اون آدماست که سیگار کشیدن باهاش خیلی میچسبه. و بخاطر هوشی که داره حرف زدن باهاش لذت بخشه.

بای اینکه بعد مدتها میدیدمش ولی اصلا دلم براش تنگ نشده بود. وقتی بغلم کرد یه لحظه داشت یادم میرفت که منم باید بغلش کنم. ولی گذشته از همه اینا دوست خیلی خوبه.

ذلم واقعا واسه کافه گردیام تنگ شده بود.

الان یاد اون روز افتادم که رفتم کافه سارا تو خیابون ولیعصر و بعدش کل مسیر انقلاب رو تا خونه پیدا رفتم و سیگار کشیدم.

اون روز آخرین روزی تو تهران بود عاشقانه به شهرم قول دادم که بلاخره برمیگردم.


چرا به خودم نمیام؟ تا کی قراره اینطوری ادامه پیدا کنه؟ زمستون گذشت، بهار گذشت، تابستون گذشت، و پاییز. پاییز هم دارم میگذره. 
دلیلش چیه؟ مشکل از کجاست؟
دقیقا باید چکار کنم که نمیکنم؟ چرا دارم باز به شیوه گذشته عمل میکنم؟ بلاخره کی میخوام این من درونی که که من نیستم رو نابود کنم؟

اینجوری نمیشه. هرهفته داره بدتر از هفته قبل میگذره و اصلا متوجه نمیشم دلیلش چیه.

بارها و بارها با خودم حرف زدم، از خودم قول گرفتم و چرا؟
تک تک لحظات رو دارم میکشم و از دست میدمشون.


امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.

خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتونم بچه ای داشته باشم زندگی بطور عجیبی برام بی ارزش میشه. چکار کنم آنه؟ زندگیم رو هواست، باید چکار کنم؟ ازدواج اصلا با برنامه های الان من جور در نمیاد. من اصلا فکر نمیکردم قضیه ای پیش بیاد که مجبور شم ازدواج رو تو الویت اول برنامه هام قرار بدم.

حبه کوچولوی من. میخوام بدونی مامانی انقدر دوست داره، انقدر وجودت تو زندگی براش مهمه که حاضره بخاطر تو از علایق و برنامه هاش بگذره.


دلبر خوبی؟

بیخیال، بیخیال چیزاییکه باب میلت نیستن،
این روزاهم میگذره و تموم میشه میره،

چندماه مونده؟ فقط7ماه. فقط 7ماه مونده دلبر. پس 7ماه تحمل کن باشه؟

این 7ماه که تموم شه همه چی درست میشه.

دراز2 شده بهترین دوستت؟ ایول بهش. دوسش دارم. خیلی مهربونه.

پدر؟ پدر نه تعادل داره و نه کسی قبولش داره. پس بیخیالش. بیخیالش شو و به هیشکدوم از کاراش توجه نکن.

دایی؟ اگه تو قبول شی همه چیو فراموش میکنه و میبخشتت.

تقریبا یه سال دیگه همه چی تموم میشه پس فقط 7ماه تلاش کن :)


زندگی از جایی تغییر میکنه که تو تغییر کنی، ولی باید بدونی ریشه این تغییر کجاست. تا وقتی ریشه رو اشتباه انتخاب کنی، هرچقدرم تلاش کنی، یا توهم تلاش داشته باشی اوضاع به همون منوال سابق میمونه. اگه بارها و بارها یه راه رو رفتی و نتیجه نگرفتی، بهتره راهتو تغییر بده.

نمیدونم تا حالا تو زندگی این اتفاق برات افتاده که حس کنی که یهویی یچی بهت الهام شده یا نه. ولی به من الهام شده. بارها چیزایی بهم الهام شده که حس کردم منبعش این دنیا نبوده. دقیقا وقتایی که حس میکنم دارم از شدت درد روانی به خودم میپیچم یهویی فکرایی میاد تو سرم که اگه تو همون لحظه نگیرمش از دستم میره. حس میکنم یه گوشه از مغزم فعال میشه که اگه همون لحظه بهش توجه نکنم درجا خاموش میشه. یه قسمت از مغزم که توانایی درکش ساخته شده برای دنیای فراتر. یه طرز تفکر که دیگه دنیارو اونجوری که هست نمیبینم، مشکلات دیگه از نظرم مشکل نیستن همه راه حلن، یه قدرت تمرکز فوق العاده که میتونم حتی موجودیت خلق دنیارو بفهمم. تو اون لحظه دیگه به هیچی فکر نمیکنم. یادم میره کجام یا گذشته و آیندم چیه. فقط و فقط تو یه لحظه کوتاه میتونم حسش کنم و اگه راجع بهش ننویسم دیگه یادم نمیاد حتی داشتم یه چی فکر میکردم. خیلی دوس دارم بدونم آیا آدمهای دیگه هم حسش میکنن؟ یا اگه حسش میکنن مثل من از کشف کردنش لذت میبرن؟


بنظر من عشق اصلا چیز قشنگی نیست. یجور توهمه. میتونم بهش بگم یجور توهم عضلانی. دوست داشتن خیلی خیلی شیرین تر و جذاب تر از عشقه. وقتی دوست داشتن همه ی وجودمو گرفتم عشق کاملا یادم رفت. بعد پیش خودم میگفتم نه بابا عشق قشنگ تر بود، دلم عشق میخواد و از این حرفا که یکهو دچار شدم بش. چیزیکه شبیه عشق بود. همون چیزیکه گویا طالبش بود و چون حس میکردم گمش کردم سرچ میکردم و مطلبم میخوندم راجع بش تا یادم بیاد چی بوده. یه آدم، یه دوست خوب رو پاش از دست دادم. فقط برای اینکه ملتفت شم دیگه دنبال عشق نگردم.

وجود اون آدم چی بود برام؟ چرا حس میکردم اگه عاشقش باشم حالم بهتر میشه؟ دیگه تا ابدالدهر روم نمیشه ببینمش. البته همه چی فراموش میشه اما یه مهر داغی بود رو بدنم تا یادم نره هیچوقت عشق اصلا جذاب نیست و جز درد چیزی نداره. واقعا جز درد چیزی نداره. هم خودتو اذیت میکنه و هم طرف مقابلت رو. اما دوست داشتن. دوست داشتن جذاب ترین چیز روی زمینه. دیگه هرگز دلم هوای عشق نمیکنه. فقط از رو خودخواهی، فقط واسه اینکه به خودم یادآوری کنم عشق چیه از دستش دادم؟ یا واقعا باید برای خودم ارزش قائل میشدم و دردی که تو گذشته بهم داد رو فراموش نمیکردم؟ باید چیکار میکردم؟

همه چیز بستگی به تلاش و کوشش من داره. تغییر آینده بهم جسارتش رو میده. جسارت رو به رو شدن با چیزایی رو که نمیتونم الان بهشون فکر کنم.

شاید باید این اتفاق میوفتاد. شاید باید ازش فاصله میگرفتم تا به خودم بیام. شاید این به نفعم بود.

ولی آینده میتونه همه چیز رو تغییر بده. همینکه الان قلبم از هر عشقی خالیه واقعا شاکرم!


دیروز رو کلا خوابیدم. جز تایم نهار که بیدار بودم و پرسه زدم تو خونه بقیش رو همش خواب بودم. روزایی که میخوام جزوی از زندگیم به حساب نمیارم چون توشون هیچ فکر و خیال آزار دهنده ای نیست و تو حالتی از خلصه و کما به سر میبرم.

امروز یسری چیزارو باید مرور میکردم. اول از همه احساساتم. من تو بهترین حالت از احساساتمم. دروغ نگفتم اگه بگم تو تمام عمرم تا اینجا همچین احساسات رضایت بخش و سالمی نداشتم. آرامش بعد از طوفانه. آرامشی که هیچ بهم خوردنی نداره.

داشتم فکر میکردم به دوستا و بچه هایی که احساساتشون لبریز بود از درد. من نباید شاکر باشم؟ واقعا شاکرم از حالی که دارم. دوست داشتن چیزی فراتر از اینه که کسی رو دوست داشته باشی و اونم شیش دانگ حواسش باشه بهت؟ برای من که همین کافیه.

حسی که داره تو درونم وول میخوره انقد جالب و جذابه که دلم میخواد بندازمش تو یه بطری و هروقت حالم بد شد یکم سر بکشم ازش!

کتابای انباشته شدم دارن زیاد میشن و زمانم هرروز داره کمتر میشه! همین الان کش موم پاره شد و اینو نوشتم چون جزوی از حالمه.

راجع به جمله دوخط پیش؛ ایکاش میشد واقعا!

داشتم راجع به درسا میگفتم. بیا رو راست باشیم باهم. از چی میترسی که شروع نمیکنی؟ از نفهمیدنشون؟ فک کنم از نفهمیدنشون میترسم که شروع نمیکنم. ولی نباید یادم بره که من دختر باهوشی ام. نباید اینو یادم بره.


بلاخره تصمیم گرفتم وبلاگی بسازم که با اسم خودم بنویسم توش!

حس سنگینی داره چون حس میکنم باید مطالعه م خیلی بالا باشه که بتونم یه محتوای خوب بنویسم.

هنوز نمیدونم راجع به چی میخوام بنویسم ولی احتمالا دلم بخواد راجع به رشد فردی یا طرز تفکر یا شایدم کلمات سالادی بنویسم!

و همه ی اینها میمونه واسه تابستون!


شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۳۲ ق.ظ

یادت نره که قبلا چی کشیدی. یادت نره که همیشه دلت میخواست قلبت خالی از هر حسی باشه. نباید اینارو یادت بره.

حس دوست داشتن و بودن یکی توی زندگیت شاید بنظر خیلی رمانتیک بیاد ولی درونش درده. یادت نره بزرگترین نقطه ضعف تو احساساتته.

هنوز یادمه. من یه آدم کاملا تک بعدی ام. و بخاطر حال روانیمم که شده بهتره تنها باشم.

یه ضربه دیگه مبتونه به کل منو از پا دربیاره. باید تا جاییکه میتونم از احساسات فاصله بگیرم وگرنه آسیب میبینم.

همش میترسیدم از اینکه آیا عشقی پیدا میکنم یا نه. ولی الان باید از پیدا شدن این عشق بترسم.

باید بترسم که بزرگترین نقطه ضعفم دوباره بیدار شه.

من باید همیشه این احساسات رو خفته نگه دارم. چون احساس جز درد چیزی نداره. جز فراموش کردن خودت و اهدافت چیزی نداره.

یادت بیاد که وجود یه آدم چیکار میکنه باهات.

تورو از نا میندازه و همیشه دچار استرس و اضطرابی. این خاصیت عشقه.

الان تو دلت حسش نمیکنی و دلت میخواد حسش کنی. ولی یادت نره این تو بودی که همیشه از خدا میخواستی قلبت خالی از هر احساسی باشه پس بابتش شکر گذار باش.

قشنگ فکر کن. عشق درد داره. تو یه آدم تک بعدی هستی. و نباید به عشق اجازه بدی وارد زندگیت شه. نباید.

 

چرا یادم رفت واقعا؟ بر من واجبه که هر چند وقت وبلاگم رو مرور کنم تا یادم نره قولهایی که به خودم دادم رو! اصلا فکرشو نمیکردم عاشق دراز2 بشم و یا توهم عشق بگیرتم! حتما باید همه چیز رو بنویسم و حتما و حتما و حتما هر چند وقت مرورشون کنم!

چیکار میکنم هیچ معلوم هست؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها